مشکل چوپان

مشکل چوپان

چوپان بیچاره خودش  را کشت که آن بز چالاک از آن جوی  آب بپرد نشد که نشد.

او می‌دانست پریدن این بز ازجوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال

 آن همان.عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتوانداز آن بگذرد… نه چوبی

که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و  نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌ گذشت وقتی ماجرا  را دید پیش آمد و گفت من چاره

کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود

کرد.بز به محض آنکه آب جوی رادید ازسر آن پرید و درپی او تمام گله پرید.چوپان مات و

مبهوت ماند.این چه کاری بودو چه تأثیری داشت؟پیرمرد که آثار بهت و حیرت رادر چهره

چوپان جوان می‌دید گفت:تعجبی نداردتاخودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پاروی

خویش بگذارد. آب راکه گل کردم دیگر خودش را ندید و ازجوی پرید و من فهمیدم این که

حیوانی بیش نیست پا بر سرخویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان

که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.

 





:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : پنج شنبه 1 تير 1391
مطالب مرتبط با این پست